* قبل نوشت: چند روزي است يك درگيري ذهني دارم. راستش در رابطه با محمدحسين به يك گره تربيتي برخورده ام. البته من مدام در رابطه با محمدحسين به گره تربيتي برميخورم. گاهي فكر مي كنم؛ محمدحسين، تربيت ناپذير است يا من، تربيت نابلد؟ شايد گزينه "ج" صحيح باشد، يعني؛ هردو. شايد هم گزينه "د" يعني؛ هيچكدام.
* يه قبل نوشت ديگه: دخترم مطهره 8 ماه بيشتر ندارد. اگر بخواهم يك معرفي اجمالي از او داشته باشم بايد بگويم؛
خيلي خيلي به من وابسته است برعكس محمدحسين.
علاقه خاصي به گريه كردن دارد برعكس محمدحسين.
خيلي خيلي حساس است برعكس محمدحسين.
خيلي خيلي بدخواب است برعكس محمدحسين.
با تدابير خاص به سختي مي خوابد. براي دوام داشتن خوابش بايستي همه خف شوند. منظورم اين است كه؛ همه سكوت را رعايت كنند در حد راهپيمايي سكوت سال88. بايد تلويزيون، راديو، موبايل، تلفن و همه وسايل ارتباطي سايلنت شوند. فارسي پاسدارانه اش مي شود؛ بي صدا. و مهمتر از همه اينكه در تمام مدتي كه ايشان در خواب تشريف دارند من بايد چونان ملازمي آرام و صبور در معيتشان باشم. البته گاهي محمدحسين فاتحه همه اين تدابير را مي خواند و به انحاء مختلف و بهانه هاي گوناگون بيدارش مي كند. حدس بزنيد چه حالي پيدا مي كنيم مااااا.؟ (صفحه شطرنجي مي شود)
* بازم قبل نوشت: بعد از نماز صبح كتاب "شهر خدا" ي استاد پناهيان را از قفسه بيرون كشيدم كه اگر توفيقي باشد و مطهره خانم اجازه بدهد و محمدحسين خان مزاحممان نشود و هزار اگر ديگر، خيرسرمان بعد مدتها مطالعه اي بكنيم تا مگر دريچه هاي علم و معرفت به رويمان گشوده شود. همانجا كتاب را بازكردم كه بخوانم. هنوز دو صفحه از مقدمه استاد را بيشتر نخوانده بودم كه پلكهايمان سنگيني كرد و خواب ما را درربود. بعله، اين هم يك اگرِ ديگر كه از قلم افتاده بود؛
اگر خواب بر ما غلبه نكند و هزار اگر ديگر.
* بعد از صرف وقت بسيار و با تلاشها و تدابير پيچيده و هماهنگ كردن كل اعضاي خانواده همسر كه مهمانشان بوديم، داخل كتابخانه خوابندمش و سرخوش و سرحال به قصد خواندن كتاب "شهر خدا" وارد پذيرايي شدم. در دلم ميگفتم:"خدايا خودت كاري كن كه زود بيدار نشه، خواااهش ميكنم." هنوز كتاب را برنداشته بودم كه با شنيدن جيغ بنفش مطهره خانم درجا خشكم زد. "اي خدا"ي كشداري گفتم و رفتم سراغش. بله، طبق معمول متوجه شده بود كه از كنارش بلند شده ام و با اين داد و فريادها قصد داشت من را برگرداند سر بالينش يعني همان "سر خانه اول". روز از نو، "خواباندن با اعمال شاقه" از نو. اي كاش لااقل كتاب را با خودم آورده بودم و در پروسه خواباندن، مي خواندمش. در همين فكر بودم كه چشمم به مجله "خانه خوبان" در قفسه كنارم افتاد. برداشتم و شروع به خواندن كردم. چند مطلبش را خواندم تا اينكه رسيدم به مطلبي كه براي بازكردن آن گره تربيتي كه در ماقبل نوشت، اشاره كردم، توانست تا حدودي راهگشا باشد.
* متن ديگري با عنوان "خلاق يا شاگرد اول؟" توجهم را جلب كرد. مطلب با اين آيه شروع مي شد:"ان ربك هو الخلاق العليم" (حجر آيه86) بعد يك موقعيت خاص را ترسيم كرده و پرسيده بود در اين موقعيت شما چه مي كنيد؟ اينجانب بعد از تفكريدنهاي بسيار به همان جوابي رسيدم كه در ادامه مطلب به عنوان راه حل درست، نوشته شده بود. در ادامه آمده بود كه:"به چنين افرادي كه مي توانند نوع ديگري به مسائل نگاه كنند، انسانهاي خلاق مي گويند." يعني من را مي گفت؟جل الخالق! من و خلاقيت؟! (اگر مي خواهيد خلاقيتتان را بسنجيد، مراجعه كنيد به نشريه خانه خوبان، شماره82، صفحه48)
* در يكي از هتل آپارتمانهاي مشهد مجله اي در سوئيت ما بود كه خاطره جالبي از شهيد ميثمي (اگر اشتباه نكنم)در آن چاپ شده بود. از زبان همسر شهيد آورده بود كه هر وقت شهيد ميثمي به خانه مي آمد و غذا حاضر نبود مي گفت: مثل اينكه امروز بيشتر به بچه ها رسيده اي؟
يعني زانوهايم ترك برداشت از اين نوع نگاه!!!
يعني جا داشته همسر شهيد ميثمي همان جا بگويد: "بابا تو ديگه كي هستي؟!"
من يكي اگر خودم را بكشم نمي توانم از اين زاويه به قضيه نگاه كنم، شما را نمي دانم.
* بر خودم لازم مي دانم كه از مديريت هتل آپارتمان سلمان مشهد، بايت كار فرهنگي مفيدشان تشكر كنم.
* مي گويند نااميدي گناه كبيره است. يعني من هم مي توانم مثل شهيد ميثمي خلاق باشم و به گونه اي ديگر به مسائل نگاه كنم؟ مثلاً اينگونه:
* گونه ديگرنوشت: "اگر دعاي اول من براي خوابيدن طولاني مطهره مستجاب شده بود و اگر مطهره زود بيدار نمي شد، من چشمم به نشريه "خانه خوبان" نمي افتاد و اين مطلب را نمي خواندم و اين گره تربيتي برايم باز نمي شد و مهمتر از همه اينكه نمي فهميدم كه من هم مي توانم خلاق باشم. بله.
پس دخترم مطهره! تو را سپاس كه زود بيدار شدي و خدا به واسطه تو، آن گره را برايم شل كرد."
مي ,كه ,* ,محمدحسين ,نمي ,شهيد ,شهيد ميثمي ,بود كه ,گره تربيتي ,برعكس محمدحسين ,شده بود
درباره این سایت